ديروز هدايت امروز ما
منصور شفاعت
|
|
ديروز بود اتفاق افتاد مثل امروز و فردايي که ازراه مي رسه چه تفاوتي مي کنه ديروز به دنيا اومده بودم ياامروز يا فردا ، هميه چيز همون رنگ راداشت رنگ زشت سابق.
ديروز را ازکتابها فهميدم ، اما امروز را ازبودن ، حس کردن و نابودشدن تدريجي ، و فردارابه راحتي مي تونستم حدس بزنم که چطور خواهد بود سه زمان دريکديگر حل شده بودو اين حل شدن ناخوش ام کرده بود . هنوز بافهميدن اين موضوع احمقانه زندگي مي کردم . زندگي بصورت بيماري وسواس درونم جاخوش کرده بود و هميشه ازاين بيماري واهمه داشتم ، همه اينهاناشي ازعقيده اي بود که نسبت به زمان و مکان داشتم . وقتي به اطراف نگاه ميکردم که چه ساده آدمهازندگي مي کننند و هيچ کاري به ديروزو امروز و فرداندارند . بالا مي آوردم .... بخاطر همين چيرهاازپيري ترس عجيبي داشتم نه به لحاط اينکه جواني راازکف داده بودم ، بلکه بدين لحاط که اگر اين وسواس ادامه پيدا مي کرد ازدرون متلاشي مي شدم . بارهابه زيردرخت کاج رفته بودم و مي خواستم احساسي که ازعمر زياد به من دست مي دادراحس کنم ، امابيفايده بود . حتي براي اميدوارشدن به زندگي چند بارلباسهاي زنانه پوشيدم ، درون آينه آدم ديگري مي شدم . کتابهاي روانشناسي زنان رامطالعه ميکردم ، حتي چند بارباصداي زنانه پشت گوشي تلفن بامردهاحرف زده بودم تادرپوست جنس مونث بروم ، امابي فايده بود . بعد طرح راعوض کردم ، خودم رابصورت مردهادرآوردم ، جاي برجستگيهاراعوض کردم ، کتابهاي روانشناسي مردان رامطالعه کردم ، حتي چندباردزدکي روي پست بام دختر هميسايه راديد مي زدم ، اما بيفايده بود . زندگي کردن بصورت زن يامرد ، هيچ حالت مثبتي رادرمن ايجاد نمي کرد . خلاصه اين زندگي بود که مثل شتر خارمي خورد و بارمي برد و من راهم دنبال خودش مي کشيد . انگار اصلا" من خاربودم و زندگي ازمن تغذيه مي کرد . دوست داشتم براي يک بارهم که شده بصورت تيغي توي گلوي او گيرمي کردم و ازپادرش مي آوردم نمي دونستم صدبار ، هزار بار ، ده هزار بار ، چند تريليون بارديگه بايد مشروب بخورم تااين زندگي وسواسي رافراموش کنم ، تاکي ؟ بي معني بود ، نه چندش آور بود اين شعار ، ازتو حرکت ازخدابرکت ، که چي ؟ کدوم برکت ؟ توي يک اتاق ازاتاق هاي زمين موندگار شده بودم ، ديگه حوصله بيرون اومدن رانداشتم ، زمزمه ها مي گفتند رنگ روشن بزنيد تادل شوابشه ،اما نگذاشتم و خودم شروع کردم رنگ دلبخواه خودم رابزنم ، بعد ازمدتي بادود سيگار سياهش کردم يک روز که همينطور خوابيده بودم و به طاق ذل زده بودم يک مرتبه بلند شدم و توي سياهيهاي طاق نوشتم ، زنگي . هميشه جاي يک چيز توي اين سياهيها خالي بود . هروقت دراتاقم رابازمي کردم اول ازهمه به طاق نگاه مي کردم و نيرو مي گرفتم خيلي برام عجيب بود به يک پوچي رسيده بودم که داشتم ازخــود پوچي نيرو مي گــرفتم . بعضي وقتها که همه جا تـــاريک مي شد يک نوري مي نداختم به طاق ، چقدر جالب بود توي ظلمات نوشته شده بود زنگي و يک نوري هم بهش تابيده بود . انگار اون نور من بودم . روزهاي بعد احساسي ديـــگه داشتم ، احساس کسي که ازقفس بيـــرون اومده باشــه مثل دونه هاي تسبيح نبودم که بايد صاحبي داشته باشه تادونه هارابه حرکت دربياره ، خودم شده بودم دونه هاو صاحب تسبيح . امايک چيز عجيب درونم رشدکرده بود عين هيچ کس نبودم . باهمه بيگانه شده بودم همه مثل هم بودند قاتي توي هم مي لوليدند ومن چرت ميزدم ، بيگانه ، تنها ، سرگشته ، چشم به راه يک حادثه ديگه مثل چوچي ، بعدش چي بود ، عجيب آزارم مي داد چشمام براش برق مي زد زار مي زد ، قفس راازقبل آماده کرده بودم و آماده بودم ، اماهنوز تو خودم بودم نمي دنستم که چه کار بايد بکنم ، مثل بچه اي شده بودم که دائم به سينه مادرش چسبيده و زارميزنه امامادرشيرنداره ، بايد بالا لايي و شير مصنوعي به زندگي بچسبوننش تاکم کم زارزدنش به فحش تبديل بشه و غذاشرابگيره . وقتي اينطور زنگي برام شکلک درمي آورد ، ياتوي سرمابابدن لخت مي خوابيدم و ياروي موزائيک هاي داغ حياط بابدنم خلوت مي کردم ، داشتم جسم رافراموش مي کردم و بااين کار ، خودم راازلاي سيم هاي قفس بيرون مي کشيدم ، فهميده بودم پوچي ام به چي تبديل شده ، ديگه تحمل همه چيز راداشتم و لذتبخش بود ، اگه زمين مي خوردم به راحتي بلند ميشدم ، ازراه رفتن زياد ، حرف زدن زياد ، گوش کردن زياد ، ديگه خسته نمي شدم ، رهاشده بودم ، چشمام رامي بستم و توي خيال پرواز مي کردم ، دوست داشتم وقتي چشمام راباز مي کنم به پــرواز کردن ادامه بدم ، امـــا آسموني نبود که بتونم توي اون پـــرواز کنم ، آســـمون من کتاب هام بود ازاين کتاب به اون کتاب ، ازاين حصار به اون حصار ، عاقبت اين کار هم معلوم بود ، چشمهاي گود رفته ، خوابهاي آشفته ، خستگي هاي مداوم ، قارو قور معده ، گرماي زياد بدنم ، هيکل نخ نما ، همه و همه جمع شده بودند و هنرنمايي مي کردند ، مثل تيغ چندشاخه بود ازهرطرفي مي چرخيدم به آنگشتم آويزون بود ، نفس نفس ميزدم معرکه گرفته بودم ، تقديرشوم زندگي رو آورده بود به من و کم کم اثر ميکرد ، پره هاي دماغم باهرنفس که مي کشيدم ، مي گرفت . و لوشده بودم توي دموکراسي ، آزادي ، فاشيسم ، سوسياليسم ، فردگرائي و چند تاو چندين تاي ديگه ، نوسان زندگي هرلحظه بيشتر مي شد ، به يک آزمايشگاه احتياج داشتم تاوزن مخصوص و جرم مولکولي ذرات ذهنم رااندازه بگيرم تابفهمم به کدوم دسته و منطق و فلسفه اي تعلق دارم ، مي خواستم حقانيت وجودم راثابت کنم ، فقط براي خودم ، براي همين اول ازهمه ، تقصيرات بشرراگردن خودم انداختم ، حتي همه کشف هاو اختراعاتي که تاحالا روي کره زمين شدهبود رابه نام خودم ثبت کردم . تنهاعيب بزرگ اين کارهااين بود که بعدش نقشه هاي شيطاني مي کشيدم تاکرده زمين رانابودکنم ، پيچ راديو راکه بازمي کردم صداي به حق خودم رامي شنيدم که خطاب به تموم مردم کره زمين اخطارکرده بودم که اگه تاصدسال ديگه کره زمين راترک نکنند پشيمون مي ش وند و او وقت تازه مزه بي عدالتي رامي چشند وتازه مي فهمند که انقلاب و دموکراسي و آزادي ، عدالتي بوده که هيچ وقت نداشتند و اين زائيده ... بازحمت زياد پيچ راديو رابستم . چشمام به طاق اتاق افتاد . توي سياهي ها ديگه خبري اززنگي نبود . همه جاظلمات بود
تير 81
|
|